خواب دیدم تو ایستگاه متروئم. یه ایستگاه متروی معمولی نبود. شبیه چیزهایی بود که از ایستگاه‌های قطار هند و پاکستان می‌بینیم. شلوغ، آدم‌های چمدون به دست. شکل و نژاد و لباس‌های مختلف. مسجد داشت. نمازخونه داشت. و خیلی طول کشید تا به این ایستگاه برسم. سوار ماشین بودیم. فائزه پشت فرمون بود. مامان صندلی عقب و من جلو. من داشتم موز می‌خوردم و پیاز. :| رسیدیم به میدون، راه رو به خاطر یه گودالی، انگار که برای فاضلاب، عوض کردن. از مسیر دیگری ادامه دادیم. رسیدیم به جایی که ماشین عبور نمی‌کرد و من یک آن به خودم اومدم دیدم دارم می‌دوئم. راه‌پله‌‌ای که رو به پایین بود و با چهار ضلع مدام دور خودش می‌چرخید. ظرفیت عبور دو نفر کنار هم رو داشت فقط. و گاها یه عده‌ای داشتن ازش می‌اومدن بالا که سخت‌تر می‌کرد رفتن رو. با این‌حال خیلی سرعت زیاد بود. همه می‌دویدن. همه‌ی کسایی هم که داشتن برمی‌گشتن و مسیرشون خلاف جهت ما بود، یک پاشون تو گچ بود.
رسیدم. داشتم حیرون می‌چرخیدم که کسی رو دیدم که معشوقه‌م نبود. که می‌شناختمش ولی برام ی نبود. ولی انگار تو خواب معشوقه‌م بود و ی هم بود. دوئیدم رسیدم به‌ش و حالش رو پرسیدم. داشت رژ می‌زد به لب‌هاش. ینی می‌خواست بزنه. من بی‌که بگم سرش رو گرفتم و لب‌هاش رو بوسیدم. و من حواسم نبود که خانواده‌ش کنارش ایستاده‌ن. هنوز یک ثانیه نشده بود که لب‌هام روی لب‌هاش قفل شده بودن که زنگ خطر زدن. و پلیس‌ها افتادن دنبال من. می‌دوئیدم و لای جمعیت گم می‌شدم. مسجد پر بود از آدم و برای من جا نداشت. راه خروج، همون راهی رو که ازش اومده بودم، پیدا نمی‌کردم. قلبم تو دهنم بود و رسیده بودم جایی که چند دقیقه بعدش می‌رسیدن به‌م و می‌گرفتن‌م و من در یا راهی نمی‌دیدم برای فرار. با زنگ رسول بیدار شدم.
و این اومد تو ذهنم:

می‌بوسمت یک روز در میدان آزادی
می‌بوسمت وقتی که تهران دست ما افتاد
می‌بوسمت وقتی صدای تیرها خوابید
می‌بوسمت وقتی سلاح از دست‌ها افتاد


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها